The Blue



الان از خواب بیدار شدم، یعنی فکر میکنم. خواب به قدری پیچیده بود که باید حتما بنویسم.

 

عمیق ترین لایه خوابم خیلی تاره، یه چیزی بود درباره اینکه با دوستم بلیط قطار داشتیم و میخواستیم بریم سفر، ولی انگار لوازم کمپ مون اونقدری تکمیل نبود که من دلم بخواد. از رفتن و برگشتن چیز زیادی یادم نمیاد به جز کلی گل و مه و پانچو، ولی در قسمت بعدی از خواب، مردیت گری(از سریال آناتومی گری) رو خواب میدیدم که با خواهرش که دبیرستانی بود رفته بودن شهر دیگه ای و به جای خونه، خوابگاه گرفته بودن. بابای مردیت عصبانی شد و گفت مگه من نگفتم خونه بگیر که خواهرت راحت باشه و حواست بیشتر بهش باشه؟ مردیت میگفت من سرم شلوغه همیشه بیمارستانم اینطوری امن تره توی خونه شخصی تنها میشه.

بقیه ش از اینجا شروع شد که من بیدار شدم؛ دیدم تو یه خونه خوابیده بودم که خونه هیچکدوم از فامیل هام نبود، حتی یکم شبیه مطب روانکاوم بود ولی انگار پسرخاله ها و خاله هام کنارم خوابیده بودن.بیدار که شدم خاله م هم بیدار بود داشت گلدون ها رو آب میداد، مادرم بیدار شد اونم گلدون ها رو آب داد. خاله م داشت یه جورایی راهنماییش میکرد انگار، مادربزرگم به مامانم میگفت اون شعمدونیه رو آب بده فریبا، مامانم گفت دادم به اون. مامان بزرگم گفت منم قبل تو آب دادم بهش ولی تو هم بده، کم نباشه.

یه جاهایی رو یادم نمیاد، فقط یادمه داشتم راه میرفتم، انگار یه خانمی جلوتر از من راه میرفت که با اون کار داشتم، یکی کنارم بود که یادم نمیاد کی بود، خانمه برگشت به یه مردی که بین من و خودش داشت راه میرفت گفت دکتر بهرام آبادی؟ مرده گفت بله خوشوقتم و انگار اونا با هم کار داشتن از قبل. منم گفتم بهرام آبادی؟ گفت بله خوشحال شدم از آشنایی با شما، گفتم من فلانی ام دختر فلانی،‌پسر عموی ناتنی ات(بر اساس واقعیت:دی) گفت عه سلام به پدر برسون چه خبرا فلان، بعد به خانمه رو کرد گفت ایشان دانشجوی سال چهارم پزشکی در دانشگاه تهران هستن، گفتم نه دانشگاه تهران نیستم، کرمانشاه ام. کمی ناامید شدن انگار. خانمه میخواست بپرسه توی دانشگاه تهران چقدر شهریه میدی که اونم به سنگ خورد.

بعد از این نمیدونم چطور برگشته بودم خونه ولی یادمه یه جور طوفان به پا شده بود، در اثر طوفان یه خرس گریزلی بزرگ اومده بود تو خونه مون، کسی خونه نبود فقط من بودم. خیلی میترسیدم، رفتم تو اتاقم درو بستم و سعی میکردم هیچ صدایی ایجاد نکنم، موبایل قدیمی مامانم(که در واقعیت کاملا خراب شد ولی توی خواب سالم بود) پیشم بود ولی موبایل جدیدش تو هال بود. یهو جدیده شروع کرد به زنگ خوردن و صدای خرسه بلند شد انگار، من نمیدونم چطور ولی با همون گوشی که دستم بود اونیکی رو کنترل کردم و صداش قطع شد. بعدش یکم بیشتر توی اتاقم موندم و خوابم برد، وقتی بیدار شدم به خرس گریزلی و این چیزها فکر کردم و احساس کردم که همه ش رو خواب دیدم، چون خرس گریزلی با اون ابعاد تو منطقه ما اصلا نمیتونه وجود داشته باشه، دیدم صدای مامانم میاد که داره تو آشپزخونه میچرخه و کارهای همیشه ش رو انجام میده، رفتم بیرون و دیدم خبری از طوفان نیست. رفتم به مامانم گفتم خواب دیدم که خواب دیدم! گفت چه خواب عجیبی دیدی، لباس کوهنوردی و کمپ تنش بود. گفتم خواب دیدم لوازم کمپ ام کامل نیست و نگرانم، مردیت گری رو دیدم، مامانی همه ش بهت میگفت این شعمدونی رو اب بده کم نباشه آبش. مامانم توجهش جلب شد و گفت شعمدونی؟ برای مادربزرگت چند تا گلدون شعمدونی میبرم پس، شاید خوابت نشانه این بوده که باید بهش شعدونی بدم و هرچی بدم بازم کمه. من رفتم بیرون ولی یادم نمیاد کجا بودم، انگار بعدش به کسی گفتم بیاد دنبالم، نهایتا فقط یادمه که برگشتنی داشتم با ماشین دانیال رانندگی میکردم، سر چهار راه آرمین رو دیدم با دوستاش. ماشینش هم کنار چهارراه بود و درش باز بود. ماشینشو یدم دوربینش هم داخلش بود، میخواستم چند تا عکس بگیرم، فقط میخواستم عکس بگیرم و بعد عکس هارو پاک کنم که نبینه بعد همه رو برگردونم که نفهمه کار من بوده. همینطوری که داشتم پیاده روی میکردم و دوربین رو انداخته بودم گردنم که از هر چیزی که جالبه عکس بگیرم یه پیام برام اومد، از طرف مشاورم بود. نوشته بود امیدوارم منو ببخشی، خداحافظ:)

خیلی عجیب بود ولی وقت نداشتم، باید زود دوربین رو برمیگردوندم تا کسی ندیده، وارد یه مغازه عتیقه فروشی شدم و میخواستم از یه تلفن قدیمی عکاسی کنم ولی کارگرای مغازه همه ش دکورم رو جابجا میکردن و به سلیقه خودشون عوض میکردن. داشت باهاشون دعوام میشد که دیدم صاحب مغازه یکی از دوستایی هست که توی سفر به سوباتان دیدم(واقعی، و در واقعیت اسمش شهاب بود)و اسمش محمد سینا بود، بهش گفتم سینا! منم! گفت وای چه خوشحالم که دیدمت بچه ها فلانی از دوستای خیلی خوب منه اذیتش نکنید و اینا. من داشتم عکس دلخواهم رو میگرفتم که برام یه پیام دیگه اومد، باز نشده بود و معلوم نبود از طرف کیه ولی جمله اولش این بود که سپیده باید حرف بزنیم:/

ترسیدم که آرمین باشه، تصمیم گرفتم عکسارو پاک کنم، ماشینشو با دوربین توش تو یه خیابون ول کنم و هرچی گفت انکار کنم که کاری کردم. وقتی اومدم خونه پیام رو باز کردم و دیدم واقعا از طرف آرمینه. نوشته بود: سپیده باید حرف بزنیم:/ شنیدم که روانپزشکت ظاهرا حالش خیلی بد شده و خودکشی کرده، باید ببینمت.

خوشحال بودم که بهم پیام داده از طرفی هم خیلی ناراحت بودم که روانکارم خودکشی کرده، پیام روانکارم رو براش تعریف کردم و گفتم اینطور چیزی بهم گفته امروز صبح زود.

بعدش بیدار شدم.

یا نشدم؟


خبر کوتاه بود: گفت با تو خوشحال نیستم، با مائده خوشحالم.

خداحافظی سختی کردیم، گریه کرد، گریه کردم، گریه کردم،‌گریه کرد، دستم را فشرد و بوسید و با گریه گفت مراقب خودت باش. گفتم باشه. گفت قول میدی؟ گفتم باشه.


دلتنگی امان از ما برید.


بعدا درباره یک خاطره خیلی زیبای دیگه هم مینویسم، یک شبی که رفتیم فلافلی قدیمی شهر، که زیر زمین بود و نوشابه شیشه ای میداد با نی رنگی رنگی، مطمئن نیستم ولی فکر کنم همون روزی بود که برام یه عینک آبی هم خرید. همینی که الان روی چش.


احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگی کوتاه و  حقیرم لذت ببرم و با خوشحالی بمیرم، در کنار کسانی که دوستشان دارم، ولی همه ش چشمم به کسانی میفتد که چیزهایی که من دارم را ندارند و دلم میخواهد چنگ بیندازم توی سینه ام و قلبم را بیرون بکشم تا دیگر نتپد. کسی را میبینم که نمیتواند عشق بورزد، کسی که میتواند، ولی محبوبی ندارد. کسی که محبوبش را از دست داده. کسی که در سطح رفاه معمولی نیست را میبینم. کسی را میبینم که پدر و مادرش به اندازه پدر و مادر من با او مهربان نبودند. کسی که پدر و مادر ندارد. کسی که پدر و مادرش را از دست داده. کسی که از پدر و مادرش خجالت میکشد با اینکه شریف اند(دلم برای پدر و مادرش میسوزد). کسی که موسیقی را نفهمید. کسی که از گلی لذت نبرد. کسی که گرسنه خوابید. کسی که فکر میکرد زشت است. کسی که به نظر دیگران زشت بود. کسی که دوستی نداشت، کسی که در زندگی هیچ نداشت به جز نگاه کردن به ویترین شیرینی فروشی وقتهایی که سر چهارراه دستفروشی میکرد و حالا شیرینی فروشی تعطیل شده و او از درون میمیرد.
با دیدن غمگینی گسترده دنیا احساس گناه میکنم، گناه خوشبختی، گناه خون دیگران.

همیشه تصوری در ذهن داشته م، تصوری که همه چیز را با آن مقایسه میکردم و شباهتی نمیافتم. زمانی رسید که انعکاس آینه ای این تصویر را در آب شفاف دیدم و به سویش رفتم، هرچه پیش میرفتم سردترم میشد و انعکاس مواج تر و بهم ریخته تر، نهایتا من در انعکاس غرق شدم. از زیر آب بالا را نگاه کردم و تصویر واقعی را دیدم ولی من دیگر غرق شده بودم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شرکت آشیان دُر | مرکز فروش درب سکشنال ایمن گذر | درب سکشنال | درب سکشنال زیرسقفی گاه نوشت های من iranarc12 تست های محیطی دانلود قانونی فیلم و سریال ایرانی خريد سيمان با قيمت ارزان md gamer بسیج کارکنان دانشگاه شریف نمونه سوالات لوله کشی و نصاب دستگاهای حرارتی صد دل یک دله کن(روانشناسی، جامعه شناسی، اخلاق و عرفان)