احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگی کوتاه و حقیرم لذت ببرم و با خوشحالی بمیرم، در کنار کسانی که دوستشان دارم، ولی همه ش چشمم به کسانی میفتد که چیزهایی که من دارم را ندارند و دلم میخواهد چنگ بیندازم توی سینه ام و قلبم را بیرون بکشم تا دیگر نتپد. کسی را میبینم که نمیتواند عشق بورزد، کسی که میتواند، ولی محبوبی ندارد. کسی که محبوبش را از دست داده. کسی که در سطح رفاه معمولی نیست را میبینم. کسی را میبینم که پدر و مادرش به اندازه پدر و مادر من با او مهربان نبودند. کسی که پدر و مادر ندارد. کسی که پدر و مادرش را از دست داده. کسی که از پدر و مادرش خجالت میکشد با اینکه شریف اند(دلم برای پدر و مادرش میسوزد). کسی که موسیقی را نفهمید. کسی که از گلی لذت نبرد. کسی که گرسنه خوابید. کسی که فکر میکرد زشت است. کسی که به نظر دیگران زشت بود. کسی که دوستی نداشت، کسی که در زندگی هیچ نداشت به جز نگاه کردن به ویترین شیرینی فروشی وقتهایی که سر چهارراه دستفروشی میکرد و حالا شیرینی فروشی تعطیل شده و او از درون میمیرد.
با دیدن غمگینی گسترده دنیا احساس گناه میکنم، گناه خوشبختی، گناه خون دیگران.
درباره این سایت